دخترک برگشت
چه بزرگ شده بود!
پرسیدم پس کبریت هایت کو؟
پوزخندی زد.
گفتم می خواهم امشب با کبریت های ِ تو
شهر را به آتش بکشم
دخترک نگاهی انداخت،
تنم لرزید....
گفت:کبریت هایم را نخریدند
سال هاست تن می فروشم...
آشنا داری؟!